چه مبارک سحری...

دلنوشته‌هاي باراني

فقط می توانم در این لحظه برای گفتن حس ام به این شعر حافظ اکتفا کنم:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند

نويسنده: «دختري از جنس باران»
20 شهریور 92

بعدي 86 از 83 قبلي

در همین زمینه نظر دهيد...

عالی بود دستت درد نکنه

دیریست دست به قلم نیالوده ام. اینک که این یادگار را بر صفحه سپید یادتان می نگارم دیر زمانی است که مرگ مرا در بر گرفته و جسم بی روحم آسمان آبی شهرم را آلوده می سازد

mkbg1360@gmail.com

آنکه دائم هوس سوختن ما میکرد کاش می آمد و از دور تماشا میکرد گرچه پرونده ی اعمال سیاهی دارم کاش می آمد و با این همه امضا میکرد از دل خسته ما کاش شفاعت میکرد آنکه شايد هوس سوختن ما میکرد

a@a.com

اگه دوست داشتی بهم سر بزن . شاید یه جایی به درد هم بخوریم

salehsas91@yahoo.com


لطفاً نظر خود را به‌صورت فارسي درج نماييد. و از نوشتن پيامهاي تبليغاتي و شماره تلفن خودداري نماييد. نظراتی که به صورت فینگلیش درج شوند حذف خواهند شد



نام:
پست الکترونيکي
سايت
نظر:
کد روبرو را وارد کنيد: